شــهر فرشــــــته

اینجا سرگرمی تا ابد ادامه داره! یه وبلاگ که هیچ وقت قدیمی نمیشه! جایی دیدی؟ نه؟ پس بیا اینجا!

شــهر فرشــــــته | شهریور ۱۴۰۴

فاطمه حورا
شــهر فرشــــــته اینجا سرگرمی تا ابد ادامه داره! یه وبلاگ که هیچ وقت قدیمی نمیشه! جایی دیدی؟ نه؟ پس بیا اینجا!

نوشته ی هانیه

سلام هانیه می خواد براتون بنوییییسه ( یکی از دوستام )

سلام من هانیه هستم ۹سالم هست خواهرم حلما مهربان است اگه تونستی سوالی که می نویسم رو جواب بدید جایزه داری🎁🎉💝

🥚🍳۶ تخم مرغ داریم🍳🥚

🥚۲ تا را می شکنیم🥚

🍳۲ تا را می پزیم🍳

😋۲ دوتا را می خوریم😋

❓چند تخم مرغ داریم؟❓

🎁جایزه🎁

💝هر پستی بگی می نویسم💝



تاريخ : یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ | 22:30 | نویسنده : فاطمه حورا |

سیلاااااااااام مدرسه🤩

دارم مثل پروانه های وبلاگم پرواز می کنم

سه روز دیگه مدرسه ها شروع میشه!

هورااااااااااااااااااااااااااااا

خانم کلاس سوم ما همون خانم کلاس دومه!

هورااااااااااااااااااااااااااااا

من و ریحانه تو یه کلاسیم!

هورااااااااااااااااااااااااااااا

فکر نکنم بتونیم من و ریحانه پیش هم بشینیم

ای خداااااااااااااااااااااااا

باید کلی تمرین های همون کلاس دوم رو انجام بدیم

ای خداااااااااااااااااااااااا

حلما هانیه تو یه کلاس دیگه ان

ای خداااااااااااااااااااااااا

.

.

.

حالا من موندم باید بگم " آخجون مدرسه داره شروع میشه "

یا بگم " ای خداااااااااا مدرسه داره شروع میشه "


موضوعات مرتبط: هم خوشحالی هم ناراحتی
برچسب‌ها: مدرسه

تاريخ : یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ | 0:24 | نویسنده : فاطمه حورا |

بز😂😂😂

دو روز پیش داشتم با زینب کتاب برگه های سفید دیو های سیاه رو می خوندم. تموم که شد رفتیم صفحه ی اول و در مورد نقاشی هاش حرف زدیم. صفحه ی آخر انگار برامون جوک گفته باشن ترکیدیم از خنده🤣🤣 اسرائیلی ها رو شبیه بز کشیده بودددددد. حالا هروقت میگیم بز از خنده غش می کنیم😂🤣😂🤣 هر دفعه همدیگه رو می بینیم یه کلمه ای می سازیم برای از خنده ترکیدن😂

.

( راستی زینب دوست صمیمیه )


برچسب‌ها: خنده دار , من و زینب

تاريخ : شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ | 21:10 | نویسنده : فاطمه حورا |

تمرکز ندارممممممم😂

داشتم کتاب📚 می خوندم ( حدود نیم ساعت پیش ) مامان داشت درباره ی بسته اش به بابا می گفت من تمرکز نداشتم مجبور شدم گوش بدم🤐😂



تاريخ : دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ | 20:5 | نویسنده : فاطمه حورا |

گوشی هم مشکل هایی داره

حرف اولم همون عنوان پسته نمی تونم راحت بنویسم همش یا دستم می خوره رو نوشته های پیشین و همش می پره یا خود گوشی کلمه ها رو تغییر میده حالا یه هفته دیگه سال تحصیلی میشه نمی دونم اون موقع چیکار کنم می تونم با لپ تاپ بنویسم یا نه خب نوشتن با گوشی سخته شایدم من به لپ تاپ عادت کردم البته بماند که من با گوشی اصلا یادم میره وبلاگ دارم! البته یادم که نمیره ولی حواسم نیست و سرگرم پیام و بازی ام همین لپ تاپ هم زیاده سرود می ذارم و یکم حواسم پرت میشه البته اینا برای موقعیه که با لپ تاپ می نوشتم الان نمیشه با لپ تاپ کار کنم به قول مامان گوشی به جای لپ تاپه.

.

.

.

نوشته هام اصلا به عنوان ربطی نداشت🙈



تاريخ : دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ | 19:33 | نویسنده : فاطمه حورا |

روزمرگی ( مال پنجاه سال پیشه🤥 )

سلام. خب امروز ( امروز که چه عرض کنم یه هفته پیش ) داشتم با عمه زینب چت می کردم یا بهتره بگم تماس تصویری می گرفتم که هانیه زنگ زد قطع کردم و جواب دادم گفت بیا پایین بهش گفتم کار دارم یکم دیگه میام خداحافظ گفتم و قطع کردم دوباره زنگ زدم به عمه زینب حرف زدیم و بعد مامان گفت آماده شو دوباره هانیه زنگ زد من قطع کردم هانیه هم قطع کرده بود بهش زنگ زدم نشد سه بار زنگ زدم نشد دیگه به گوشی عمه ملیحه زنگ زدم هانیه جواب داد گفت چیکار می کنی جواب نمیدی گفتم ول کن چیکار داشتی گفت کی میای پایین گفتم الان می خوام آماده بشم که بیام گفت باشه سریع آماده شو خداحافظ گفتم خداحافظ و قطع کردم به عمه زینب هم گفتم باید آماده بشم برم پایین خداحافظی کردم و رفتم آماده شدم و موهام رو بستم روسری زدم چادرم رو زدم و رفتم پایین اونجا هم ماجرایی بود سریع رفتیم زیر زمین یه بازی کردیم ( بازی خصوصیه😁😆 ) مریم اومد ادامه بازی رو دادیم بقیه اش رو یادم نیییییییست😁



تاريخ : چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴ | 21:26 | نویسنده : فاطمه حورا |

اخبار وب ( از الان به بعد اخبار هم می ذارم )

همش میرم پایین و کلی اتفاق میفته پس میشه گفت روزمرگی می ذارم. البته روزمرگی که نه خلاصه ی خیلی کوتاه مثل همین پست قبلی.



تاريخ : دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ | 1:35 | نویسنده : فاطمه حورا |

پرطوس رفته بود بالای در تو نماز دعا کردم اومد🤲😶

سلام. دیروز داشتم با هانیه بازی می کردم وقت نماز شد می خواستیم نماز بخونیم پرطوس دید دارم روسری میزنم اومد روی سرم و گاز گرفت و نوک زد و... آخرشم رفت بالای در. رفتیم عصا آوردیم و چند راه رو امتحان کردیم ولی نیومد پایین آخرشم بیخیال شدیم رفتیم نماز خوندیم نماز مغرب بود و سه رکعت بود سریع خوندیم ش من آخر قنوت دعا کردم پرطوس بیاد پایین وقتی نماز مغرب تموم شد رفتم پرطوس رو دیدم نشسته کنار آیینه آوردمش رو زمین بعدشم با هانیه نماز های بعدی رو خوندیم کلی هم خدارو شکر کردم😁



تاريخ : دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ | 1:27 | نویسنده : فاطمه حورا |

فعالیت

سلام. این روزا فعالیت نداشتم خب سرم با گوشی گرمه و چیزی نمی ذارم ولی سعی می کنم بنویسم. خداحافظ



تاريخ : یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ | 15:31 | نویسنده : فاطمه حورا |

اسم داستان عوض شد/ داستان حنانه و معجزه ی گل قسمت 2

سلام. اول بگم که داستان طبیعت اسمش عوض شده و میشه: حنانه و معجزه ی گل

خب داستان تا اونجا بود که حنانه داشت درمورد ماشین حرف میزد و یکهو یه صدایی اومد...

اینم قسمت دوم:

«جییییغ» سریع پشت سرم را نگاه کردم. چه بود؟ مامان خندید.گفت:«آخه چجوری می خوای بیای بیرون بچه؟»چی؟ آهاااا. صدای جیغ طوطی ام بود! من هم خندیدم. قفسش را نزدیک خودم گذاشتم. آوردمش بیرون و باهاش بازی کردم.کلی گذشت تا بالاخره رسیدیم. مریم یا زینب هنوز نرسیده بودند. ولی ریحانه رسیده بود. از ماشین پیاده شدم و دویدم پیش ریحانه. سلام کردم و به ریحانه گفتم:« لباس قشنگی پوشیدی. بعد از هزار سال لباس خریدی ها؟»ریحانه:«آره.»ریحانه لباس سبز پوشیده بود. پنج تا گل قرمز دایره ساخته بودند روی لباسش. یک قلب یاسی هم وسطشان بود. ریحانه:«لباس تو هم قشنگه.» وای کاملا پرطوس را یادم رفت! سریع دویدم کنار ماشین. در را باز کردم و پرطوس را گذاشتم توی فقس. قفسش را آوردم بیرون و بردمش پیش ریحانه. ریحانه گفت:«پرطوس رو هم آوردی؟»گفتم:« این که چیزی نیست. می خوام از قفس بیارمش بیرون!»ریحانه:«تو یه چیزیت شده هااا. پرواز می کنه میره.» با خنده گفتم:«فکر کردی می خوام همینطوری بیارمش بیرون بذارم گربه بیاد بخورتش؟» ریحانه:«خب چی کار می خوای بکنی که نره؟حنانه جان؟» گفتم:«بشین و تماشا کن.» در قفس پرطوس را باز کردم و...

قسمت دو تموم شد آی تموم شد.ینی ها کلی گشتم تا یه و پیدا کردم که بتونم بذارمش آخر قسمت 2 تا هیجانی بشه😐خداحافظ ولی برو ادامه مطلب خداحافظ


موضوعات مرتبط: داستان حنانه و معجزه ی گل

تاريخ : شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ | 21:16 | نویسنده : فاطمه حورا |

داستان حنانه و معجزه ی گل قسمت اول

الان در خانه هستم.نزدیک ظهر است. گل نمدی ام را کنارم گذاشته ام. یک طرفش بنفش است و آن طرفش سبز.طرف سبزش را جلو گذاشته ام.راستی می توانی اسم من را حدس بزنی؟ فاطمه؟ نه.ریحانه؟ نه.مریم؟ نه. بگذار خودم بگم.اسم من...مامان در اتاق آمد و گفت:«حنانه بدو آماده شو، می خوایم بریم جنگل.با بهترین دوستات قرار گذاشتیم تا شب بمونیم.»خب،انگار مامانم اسمم را گفت.با خوش حالی گفتم:«زینب و مریم و ریحانه میان؟؟» مامان گفت:«آره.بدو آماده شو.»سریع دویدم و خوشگل ترین پیراهنم را پوشیدم.خیلی ساده ست،سلیقه ی من هم به چیز های شلوغ نمی خورد.سیاه است و مروارید سفید دارد.بلند است و پاهایم معلوم نمی شود.ست کرده ام.لباس و جورابم سیاه هستند. ولی شلوارم آبی. بعضی ها میگویند سلیقه ام به چشم هایم می آید. نمی دانم منظورشان چیست. چشم هایم مثل آهوست. لب های قرمز پررنگ دارم. بگذریم. پیراهنم بیشتر برای روضه خوب است، ولی من دوست دارم آن را بپوشم و... مامان هم میگوید مشکلی ندارد.

نیم ساعت بعد...

الان همه آماده ایم و توی ماشین نشسته ایم. ماشین خیلی بزرگ است و برای مسافرت رفتن یک صندلی دارد که کنار در است و عقب میرود و با کلی بدبختی تبدیل به تخت می شود. بگذریم، ... ماشین مثل همیشه گرم است. همین چند دقیقه پیش بابا کولر روشن کرد. یکهو صدایی آمد:«...

این از قسمت اول.

نظر یادتون نره🌹🌸⭐


موضوعات مرتبط: داستان حنانه و معجزه ی گل

تاريخ : چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ | 19:12 | نویسنده : فاطمه حورا |

اولین پستم با گوشی

سلام سلام هزار تا سلااااااام الان دارم با گوشی خودم می نویسمممم خیلی حال میدهههههه😀😀😀از الان به بعد با گوشی می نویسم⭐🌸


موضوعات مرتبط: کارایی که تو وبلاگ انجام دادم

تاريخ : سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ | 21:13 | نویسنده : فاطمه حورا |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.