یه روز با دوستم زینب داشتم بازی می کردم که یکهو پام رفت روی پلاستیکی که رو زمین افتاده بود.( اون قسمت فرش نداشت و لیز بود ) یک بار چرخیدم،روی یک پام ایستادم و یکهو افتادم روی زینب و باهم از خنده شکم مون درد گرفت!
یک بار هم با زینب داشتیم اسمارتیز می خوردیم،من به شوخی پاکت اسمارتیز رو جوری بالای دهنم گرفتم که انگار می خوام اسمارتیز بریزم توی دهنم.بعد زینب گفت:«اَیییییی» بعد باهم انقدر خندیدم شکم مون داشت می ترکید!!! پنج دقیقه خندیدیم و آروم شدیم.ولی دوباره بهم نگاه کردیم و خندیدیم
برچسبها: خاطرات خنده دار , من و زینب
تاريخ : یکشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۴ | 22:23 | نویسنده : فاطمه حورا |