اینم از قسمت پنجم:
زینب رفت عقب و پاش رفت روی یه گل.ادامه دادم:«نرو.»زینب:«ای وای!»پرطوس پرواز کرد اومد پیشمون و دست زینب رو گاز گرفت.بعد اومد پیش من و سرش رو آورد پایین که نازش کنم.نازش کردم،درحالی که داشتم به ریحانه و زینب می گفتم:«این رو از توی گوگل خوندم،گل ها و گیاه ها زنده ان و احساس دارن.وقتی یکی از برگ های گیاه بی حال بشه گیاه سعی می کنه اون رو دوباره خوب کنه.گیاه موجود زندهایه که انواع اون مانند چمن، درخت ها، گلها، بوتهها، سرخسها و خزهها سرتاسر زمین را پوشوندن.ساقه میون ریشه و برگ یا گل قرار گرفته و کار اصلی اون جابجایی آب و مواد مغذی بین ریشه و بقیه قسمتهای گیاهه. الان این گل بیچاره ساقه نداره!»ریحانه:«حالا حساس نشو چیزی که نشده.»با عصبانیت و کمی استرس گفتم:«چیزی نشده؟؟؟می دونی گل ها چقدر اهمیت دارن؟؟؟؟»ریحانه:«خب نه.ولی ببین اون فقط یه گله و چیز دیگه این نیست!»گفتم:«چرا هست!من نمی دونم با گل ها چه مشکلی داری ریحانه ولی اونا زنده ان.»پرطوس پرواز کرد و روی سر ریحانه نشست.بعد اومد روی دستش و گازش گرفت.گفتم:«حتی پرطوس هم قبول داره!»مریم هم وارد ماجرا شد و گفت:« گل ها مهمن. اونا به جنگل کمک می کنن.زیبا ترش می کنن.همه جا رو خوشبو می کنن.»بعد خندید و گفت:«باید قبول کنید خونتون پر گل و گیاهه.» زینب:«یه جورایی درست میگی...تو و حنانه به درس گوش دادین.»به مریم نگاه کردم و دیدم دارد برای گل دعا می کند و امیدوار است معجزه شود و حال گل خوب شود.من هم دعا کردم.
.
.
.
.
روز بعد،ریحانه،مریم،زینب و حنانه در جنگل.
دارم به سمت جایی که گل بود می روم.با مریم و زینب و ریحانه.امیدوارم حالش خوب شده باشد، با این که از ساقه اش جدا شده است. با امیدواری به گل نگاه کردم.ولی حالش خوب نبود که هیچ، بدتر هم شده بود! اما مریم گفت...
خب دیگه فردا پست جدید می ذارم فعلا خداحافظ