اینم قسمت چهارم برای اونایی که منتظر بودن.
قسمت سوم همین پایین این پسته دیگه...نیازی نیست لینک بذارم😁
خب بریم سراغ داستان
گفتم:«بدو!»زینب رسیده بود.رفتیم و پشت درخت قائم شدیم.زینب تا پیاده شد به اطراف نگاه کرد.گفت:«ماشین شون که اینجاست.یعنی نیومدن؟» پرطوس انگار می خواست به زینب کمک کند. پرواز کرد و روی سرم نشست.زینب:«یعنی کجان؟»دوید و اومد پیش درختی که من قائم شده بودم.گفت:«حنانه نیاز نیست ادا دربیاری. پرطوس جات رو لو داد.» گفتم:«خیلی خب ریحانه می تونی بیای بیرون.»ریحانه اومد و گفت:«عجب لباسی!» من و ریحانه و زینب همزمان گفتیم:«رفتی عروسی؟»پرطوس هم زد زیر آواز.زینب یک لباس به رنگ یاسی دارد که رویش تصویر طوطی ای فانتزی کشیده شده است.طوطی روی شانه ی دختری با لباس زرد نشسته است. قرمز است و یک تاج روی سرش دارد.لبه ی بال هایش آبی است. او بال هایش را باز کرده است.یک قلب خیلی کوچک روی رنگ آبی بال هایش است.صورتش زرد است و کاکل ( همون تاج عروس هلندی ) صورتی ای دارد.( می دونم که کاسکو کاکل نداره ولی خب تخیلیه دیگه....) ریحانه سوت زد،همان سوتی که پرطوس داشت میزد.پرطوس پرید روی شانه ی ریحانه.زینب:«بریم اون طرف تر که گل ها هستن؟»ریحانه:«بریم!» اما قبل از آنکه من بتوانم حرفی بزنم دوتاشون دویدن سمت گل ها.من هم دویدم پیششون.وقتی رسیدم گفتم:«بچه ها درس علوم رو یادتون رفته؟مگه نمی دونین گل ها و گیاه ها هم زنده ان؟»ریحانه:«تو به درس گوش میدادی؟؟؟»زینب:«گفتم چرا همش چرت و پرت می نویسی!»گفتم:«بچه ها ممکنه یکی تون پاش بره روی یه گل!»مریم یکهو آمد و گفت:«حنانه درست میگه.منم به درس گوش می دادم.»ریحانه:«تو کی اومدی؟»مریم:«همین الان.»گفتم:«زینب عقب...»زینب رفت عقب و...
قسمت چهارم تموم شد منتظر قسمت بعدی باشید که به زودی میاد...😦بنظرتون زینب که عقب رفت چی میشه؟🤔
موضوعات مرتبط: داستان حنانه و معجزه ی گل